داشتن” توهمی است که عمری به آن چنگ انداخته ایم.
خیال می کنیم بیشماری از چیزهای اطرافمان از آنِ ماست. با چنان تکبری میگوییم چیزی را از دست داده ایم که گویی، روزی آن را حاصل کرده بوده ایم.
سودای مالکیت و در تعلق داشتن، فرسنگ ها ما را از واقعیت دور کرده است.
واقعیت آن است که هیچ یک از چیزهایی که ادعای تملک بر آنها داریم، دست آوردهای ما نیستند.
ما تنها “بودن” در کنار هر آنچه که “هست” را تجربه می کنیم و عمری رقص کنان در کامیابی احمقانه ای از “داشتن” به سر می بریم.
تجربه مجددی از “نبودن” سیلی عمیقِ نوازشگرانه، غم انگیز و اندوهناکی از واقعیتِ روشن کننده را بر صورتم نواخت.
روشن شدن از اینکه هیچ داشتنی در کار نیست.
روشن شدن از اینکه تجربه هر نبودنی، رعشه ای از “بودن” را در من طنینانداز مینماید.
روشن شدن از اینکه تنها “بودن” را قدر بدانم و آن را با تمام وجودم زیست کنم…
و باز هم هستی با فریادی در گوشم خواند که زندگی هر لحظه تو را تکان تکان میدهد، منتها نه برای خوابیدن بلکه برای “بیداری”.
شکوه و غمِ روشن